هوا سرد بود ، سوزناك و بيرحم
اما صورت محسن خيس عرق....عرق ترس عرق شرم
در ماشين رو باز کرد و پياده شد
پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده
محسن هنوز باورش نشده بود
که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پيرمرد...
خيلي دستپاچه بود
قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو دو چندان کرده بود
سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد
- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوری شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم... .
توي راه بيمارستان ، دو سه بار نزديک بود تصادف کنه....رسيد بيمارستان
پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس . پيرمرد رو بردن سي سي يو
محسن با اون وضعيت روحيش تونست از موقعيتي که پيش اومد استفاده کنه
و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه
در حال فرار مدام با خودش ميگفت:نامرد کجا در ميري؟
زدي ، پاش واسا...تو مگه مرد نيستي؟