loading...
اجتماعی
بانک ورزش بازدید : 108 پنجشنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

تو شمال شهر منطقه ای در آمریکا ،یه قنادی باز شد

فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن

یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن

یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت

یه سنت پیدا کرد و گذاشت رو میز

گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!

مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد

و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت

قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید

پولتون رو بردارید

و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!

امروز مجانیه ا

بانک ورزش بازدید : 70 پنجشنبه 20 فروردین 1394 نظرات (0)

داستان خنده دار

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟

-پرخوری قربان!

-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.

-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟

-همه اسب های پدرتان مردند قربان!

خبر های بد!

بانک ورزش بازدید : 83 سه شنبه 19 اسفند 1393 نظرات (0)

هوا سرد بود ، سوزناك و بيرحم

اما صورت محسن خيس عرق....عرق ترس عرق شرم

در ماشين رو باز کرد و پياده شد

پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده

محسن هنوز باورش نشده بود

که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پيرمرد...

خيلي دستپاچه بود

قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو دو چندان کرده بود

سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد

- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوری شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم... .

توي راه بيمارستان ، دو سه بار نزديک بود تصادف کنه....رسيد بيمارستان

پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس . پيرمرد رو بردن سي سي يو

محسن با اون وضعيت روحيش تونست از موقعيتي که پيش اومد استفاده کنه

و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه

در حال فرار مدام با خودش ميگفت:نامرد کجا در ميري؟

زدي ، پاش واسا...تو مگه مرد نيستي؟

بانک ورزش بازدید : 167 سه شنبه 04 آذر 1393 نظرات (0)

ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻴﻜﺮﺩ

ﺳﺮﺑﺎﺯ که ﺑﻮﺩﻡ یه ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﭘﺴﺖ

ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎیی که ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ به ﺭﺩﯾﻒ ﻣﯿﺮﻓﺘﻦ ﻧﻈﺮﻡ ﺭﻭ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩﻥ !

ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﺮﮐﺪﻣﺸﻮﻥ یه ﺗﺨﻤﻪ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﯿﺒﺮﻥ

ﻣﻨﻢ که ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺗﺨﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺎ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب

بانک ورزش بازدید : 259 جمعه 16 آبان 1393 نظرات (0)

ک یارو داشته از سر کار برمیگشته خونه

یهو میبینه یک جمع عظیمی دارن تشییع جنازه میکنند ،

منتها یه جور عجیب غریبی

اول صف یک سری ملت دارن دو تا تابوت رو میبرن

بعد یک مَرد با سگش راه میره ،

بعد ازاون هم یک صف 500 متری از ملت دارن دنبالشون میکن .

یارو میره پیش جناب سگ دار ، میگه :

تسلیت عرض میکنم قربان ، خیلی شرمندم . میشه بگید جریان چیه ؟

.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 503
  • کل نظرات : 107
  • افراد آنلاین : 63
  • تعداد اعضا : 106
  • آی پی امروز : 247
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 422
  • باردید دیروز : 64
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 701
  • بازدید ماه : 701
  • بازدید سال : 39,478
  • بازدید کلی : 570,933